ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı
ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

بچه ها پست پایینی اخرین پستمه اگه دیگه نیاین.... 

تا وقتی ک هر هشتاتون حداقل یه پست نزارین دیگه منم نمیزارم! 

بچه های بامرام!اینا رو هم گذاشتم ک نگین مرام ندارم....

نامه عاشقانه خیلی جالب - حتماتا آخربخونید

نامه یک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانید تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید. 

 

1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم


2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو


3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم


4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و


5- این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید


6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که


7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما


8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و


9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم


10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این وضع


11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را


12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم


13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که


14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش


15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر


16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که


17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش


18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین


19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه


20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که


21- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی  تو باشم .

و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان!!!

یه داستان عشقی و رمانتیک

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

یک زنگ یک خاطره

خدایا چکار کنم.....دیگه طاقت ندارم.....بیخیالش زنگ میزنم...ناراحت شد که شد....باید بفهمم که...

گوشیوبرداشتم....شمارشو گرفتم.....بوق خورد.....یک.....دو.....سه.....گوشی برداشته شد..

_بله؟

سکوت کردم...وای انگار خودش بود....نه مطمئن بودم خودشه.....دوباره گفت :بله؟

صدام لرزید آروم گفتم الو...سلام...

جواب داد : سلام ..... بفرمایین

گفتم:وای ___ خودتی؟؟؟

اونم گفت :____تویی؟؟؟

شناختتم.... جواب دادم آره چطوری؟؟؟؟گفت مرسی خوبم تو خوبی؟؟؟ بشر چه پرروئه چکارش میکردم؟؟؟بعدیه سال میپرسه خوبی؟؟دروغی گفتم خوبم ممنون چخبر؟؟؟

و کم کم موضوعات مختلف پیش اومد و من بعد هفت ماه دوباره صداشو شنیدم....تصمیم گرفتم سوالیو که بخاطرش بهش زنگ زده بودم بپرسم.....وقتی پرسیدم باشوق منتظر جواب آره بودم که یهو دیدم با ریلکسی تمام گفت:نه..... یهو آب یخو خالی کردن روم.....پرسیدم نه؟؟؟ چرا نه؟؟؟ توضیح داد ولی من دیگه هیچی نمیفهمدم.....همش ذهنم مشغول بود بخاطر کی یکسال خودمو کشتم....بخاطر کی یکسال تموم خودمو داغون کردم.....که آخرش بشنوم نه.....اونم با خنده....جلو اشکامو گرفتم.....چقدر بی رحمه....چقدر زجرم داد....از شدت بغض داشتم خفه میشدم ...... اون حرف میزد میخندید....شاد بود....ولی یادش رفته بود شادی منو خنده منو ازم گرفته...... خدایا.....خدایا.......شاید فقط اسم نویدبخش خدا بود آرومم کرد.....خدایا دلم براش تنگ شده....خـــ یـــــ لـــــ ــــــی......ز  یــــــــ ا د...


خدایا!!!!!!

.....خدایا ....

خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم !

شب بیا باهم بریم سراغشون ....

من نشونت میدم ؛

تو ببخششون ... !!! 

 

 

****** 

 

خدا جان... 


بی خیال قوانین طبیعت... 


باور کن این روزها افتادن آدمها، تقصیر جاذبه ی زمین نیست...!

مهم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه ...

؟! اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی .... 

 

پ.ن:بچه ها خسته شدم بسکه اومدم تو وبو مطالب خودمو دیدم یه چیزی بذارید

بالاخره تمام می شود...!!!

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!


لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

 

حقیقت

حـقـیـقـت دارد ! کافـی سـت چــمـدان هــایــت را ببــندی تــا حــاضـر شــونــد ، هـمه بـــرای ِ از یـــاد بــُـردنــت ! آنـکه بــیشتـر دوستـت میــدارد ، زودتــــر !!!



راجب بعضیاست که هنوز  یه هفته نشده ماروفراموش کردن...

زمانه

وقتی پرنده ای زنده است مورچه ها را می خورد
وقتی می میرد مورچه ها او را می خورند
یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد
اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیو نها درخت کافی است
زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند
در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمندتر است
پس خوب باشیم و خوبی کنیم که دنیا جز خوبی را بر نمی تابد



یادبگیرن بعضیا.......

یک شبی

یک شبی مجنون نمازش را شکست 

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست 

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود 

فارغ از جام الستش کرده بود 

 

سجده ای زد بر لب درگاه او 

پر ز لیلا شد دل پر آه او 

 

جام لیلا را به دستم داده ای 

وندر این بازی شکستم داده ای 

 

نیشتر عشقش به جانم می زنی 

دردم از لیلاست آنم می زنی  

 

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟ 

بر صلیب عشق دارم کرده ای؟ 

 

خسته ام زین عشق ، دلخونم نکن 

من که مجنونم  تو مجنونم نکن 

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم 

این تو لیلا ی تو ، من نیستم 

 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم 

در رگت پنهان و پیدایت منم 

 

سال ها با جور لیلا ساختی 

من کنارت بودم و نشناختی 

 

عشق لیلا در دلت انداختم 

صد قمار عشق ، یکجا باختم 

 

کردمت آواره ی صحرا نشد 

گفتم عاقل می شوی اما نشد 

 

سوختم در حسرت یک یا ربت 

غیر لیلا بر نیامد از لبت 

 

روز و شب او را صدا کردی ولی 

دیدم امشب با منی گفتم بلی 

 

مطمئن بودم به من سر می زنی 

بر حریم خانه ام در می زنی  

 

حال این لیلا که خوارت کرده بود 

درس عشقش بی قرارت کرده بود 

 

مرد راهش باش تا شاهت کنم 

صد چو لیلا کشته در راهت کنم.   

 

 

                               مرتضی عبداللهی  

پ.ن: چقدر این شعر اشناست بوی خاطراتمونو میده

هستی

روز قسمت بود.

خدا هستی را قسمت می کرد.

خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

 

و هر که آمد چیزی خواست.

 

یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

 

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا.

 

تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

 

و خدا کمی نور به او داد.

 

نام او کرم شب تاب شد.

 

خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

 

و رو به دیگران گفت :

 

کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست.

 

زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

 

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است..

شمع

این شمع مگر نه خود من است؟

کارش چیست؟

سوختن و افروختن و گریستن و گداختن

و دم برنیاوردن

و ایستادن و ذوب شدن

و روشنی از سوزش خویش به محفل کوران بخشیدن

و در زیر باران اشک

با شعله سوزان آتشی که از عمق هستی اش سر میزند

بر چهره هر ابلهی لبخند زدن

و در انبوه خلایق تنهای تنها بودن

و شمع هر انجمن بودن

و با هیچ کس خو نکردن و....

شب ها زنده بودن

و از روز ها هراس داشتن

و هر لحظه کاستن

و به ناخن اشک هستی خویش را تراشیدن

و قطره قطره فرو ریختن و.....

آه که چه شباهتیست میان من و این شمع.....

                                                                       دکتر شریعتی


گاهی مجبوری برای اینکه امانت کسیو لو ندی ادای احمقا رو در بیاری....چقدر بدم میاد وقتی بخاطر امانت داری خرد میشی اون بدتر خردت کنه......


نجات

یه سوال اساسی: 

اگر دو نفر لبه پرتگاهی باشند کدومشون رو نجات میدی !؟
اونی که خیلی دوستش داری ؟
یا اونی که خیلی دوست داره ؟

دوست

دوست 

من دلم میخواهد

خانه ای داشته باشم پر دوست

بر درش برگ گلی میکوبم

روی آن با قلم سبز بهار

مینویسم:خانه ی دوستی ما اینجاست.

تا که دیگر نپرسد سهراب

خانه ی دوست کجاست؟

سهراب سپهری

 

love

love


please tell me what it means?I need to know

مرگ

گاه می اندیشم،خبرِ مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟

ان زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی ، روی تو را کاشکی میدیدم

شانه بالا زدنت را _بی قید_ وتکان دادن دستت که ،ـ مهم نیست زیاد_

و تکان دادن سر را که،

-عجیب عاقبت مرد؟          

افسوس!     

کاشکی میدیدم!

من به خود میگویم:

(چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

اتش عشق تو خاکستر کرد)

آرزو

آرزویم اینست...

چشمانم دیگر دنیا را بی تو نبیند

قلبم دیگر بهانه ات را نگیرد

دستانم انتظار دستانت را نکشند...

آرزویم اینست....

دوباره با تو باشم...

این بار برای همیشه

چرا؟؟؟؟

چرا؟؟؟

چرا نیومدی؟؟؟؟   واقعا میخوام بدونم.... بهم بگو چرا نیومدی؟؟

اگر میومدی الآن اینجوری نمیشد....

اگر میومدی من تو تنهایی خودم میموندم نه اینکه دوباره امیدوار شم اما پس از مدتی بفهمم دوباره دارم تنهام میشم

خسته ام. خودم کم مشکلات داشتم؟؟؟تو هم بهشون اضافه شدی...

باشه عیب نداره. نمیدونی اینجا دارم داغون میشم. تو کجا و من کجا...

یه چیزیو بدون: اینجا یه نفره که داره برات زجه میزنه. ای کاش میفهمیدی...

فکرشو نمیکردم از این بی مراما باشی که بری و از یاد ببری...

مطمئن باش یه روز باهم حرف میزنیم اینو مطمئن باش. و اون روز کار نا تمومو به پایان میرسونم و بعد میرم. فقط یک دیدار و یک صحبت... امیدوارم اون روز حرفامو جدی بگیری ....

اون روز یه حقیقت برات روشن میشه که تا حالا نشده بود......

اگر حرفامو جدی بگیری منم میبخشمت... برای این بی تفاوتیت... برای این بی مرامیت

منتظرم باش با یه قلبی که ناخواسته شکوندیش.....

ادامه مطلب ...

فیلتر

من قول داده بودم راجب اسمشو نبر(۲۵بهمن) بنویسم میترسم اسمشو بیارم وبلاگ مارم فیلتر کنن برداشتن تمام سایت های مربوط به این موضوع رو فیلتر کردن اخه این چه کاریه؟؟ 

قرار بود بگید که شما تو این روز چه هدیه ای واسه کسایی که دوسشون دارید میخرید ودوست دارید چه هدیه ای بگیرید خواهشا این دفعه رو دیگه جواب بدید 

منم میلاد باسعادت خاتم النبین حضرت محمد مصطفی(ص) رو به همه ی مسلمانان جهان تبریک میگم 

بین شیعه و سنیم فرق قائل نمیشم یه وقت فیلتر نکنید

دیگه چیزی نمونده

من خیلی تنهام... خیلی...

تنها کسی که مونده بود قلبم بود که به عشق اون میزد

اما الآن فهمیدم مریض شده دیگه اون شورو غوغای قدیمو نداره

آروم میزنه خیلی آروم

از این همه دروغ مریض شده..

این همه دروغ که هی بهش میگن

میگن امروز فلان جا میبینیش اما وقتی میره دیگه نمیبینتش

چون اصلا نبود...

دل من... آروم تر باش

دیگه چیزی نمونده

آره ... داره تموم میشه

از این مریضی هم خلاص میشی

داری میری... برا همیشه

نگران نباش فقط یکم تا پایان مونده....

ادامه مطلب ...