ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı
ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

بازی

آدم ها کنارت هستند....تا کی؟تا وقتی به تو احتیاج دارند!


ازپیشت میروند یک روز....کدام روز؟وقتی کسی جایت آمد


دوستت دارند....تاچه موقع؟تا موقعی که کسی دیگررابرای دوست داشتن پیداکنند!


می گویند عاشقت هستند برای همیشه!نه....!فقط تا وقتی که نوبت بازی باتوتمام شود....


واین است بازی باهم بودن....



آسمون آبیه...

  

از اتوبوس پایین اومد... 

شمارشو گرفت... 

_الو... 

_سلام... 

و.... 

سکوت... 

نمیدونست دلیل اینکه هر وقت بهش زنگ میزنه و اون سکوت میکنه چیه. 

هربار هم که میپرسید فقط جواب میگرفت که نمیتونم پشت تلفن باهات خوب حرف بزنم... 

شاید هم توی اون سکوت قلب هاشون با هم حرف میزدن.  

شاید هم... 

با صدایی آروم پرسید چون نمیخواست کسی حرفشو بشنوه.

چرا دوسم داری؟؟؟؟؟؟ 

جواب داد: 

به همون دلیلی که آسمون آبیه... 

و بعد یه مکالمه ی کوتاه... 

یه بحث ساده... 

چون اون جواب داد: آسمون آبی نیست. 

شاید هیچوقت برای اون آبی نبود...  

برای من آبی تر از همیشه بود وقتی که دوستام از تو اتوبوس بهم گفتن چقدر باهاش حرف میزنی؟؟؟و درک نمیکردن!

برای من آبی بود وقتی که میدونستم دیر میرسم و نمیتونم تا 2 روز دیگه ببینمش...  

الان چی؟؟؟ 

الان که 123 روزه که تموم شده...

آسمون هنوزم آبیه...   

اگه نیست...پس یکی بیاد ثابتش کنه!! 

دوری و دوستی


فسانه ها را رهــــــــا کن

دوری و دوستی کدام است؟؟

فاصله هایند که دوستی را میبلعند !!!

تـــــــــــو اگر نباشی

دیگری جایت را پر میکند…

به همین ســــــــــــادگی…

بعضیا می زارن میرن

اما نه کاملا

هر از گاهی بر می گردن

ببینن تو هنوزم از رفتنشون داغونی یا نه.

اگه داغون باشی کاری به کارت ندارن

اما اگه خوب باشی چنان داغونت می کنن که تا چندین سال بعد رفتنشونم نتونی آدم شی...

شکستن در سکوت

سکوت " خطرناک تر از " حرف های نیشدار " است !!

بدون شک !! ...

کسی که سکوت می کند

روزی حرف هایش را سرنوشت به شما خواهد گفت . . . !!!



(یه وقت دل نشکنی.....)


حــواسمــون بــاشـ ه .....
دل آدما...!!
شیشـ ه نیست که روی آن...!!
* هــــــا * کنیم...!!
.
.
.
بعد با انگـــشت قـــ♥ ـلب بکشیم و...!!
وایسیم آب شـــدنش رو تماشــــا کنیم...!!
و کیـــــف کنیم...!!
رو شیشه نـــازک دل آدمـــا...!!
اگـــه قلبــــــ♥ ـــی کشیدی...!!
باید مــــــــردونـ ه پـــــــاش وایســــتی...!!

زندگی زیباست...ای زیباپسند

زنـבگے زیباسـتـــ
بــﮧ زیبایے چشمهاے پـُـفـ ڪرבه از
هِق هِق هــآے شَبــآنـﮧ
بــﮧ زیبایے بغــض نَفَس گیـر روزانــﮧ...
بــﮧ زیبایے قلبــِ تڪـﮧ تڪـﮧ شُده اَز
شڪستنهاے بیشمـآر
بــﮧ زیبایے نفسے ڪــﮧ از تَنگے بالـا نمیایــَב ...
بــﮧ زیبایے تمام شُـבטּ تـבریجے مـטּ ...

آرے
زنـבگے زیباستــ ـــ...

« اندوه پرست .. فروغ فرخزاد »

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

احساس الان من....

خـــُدایـــا!!!
مـــی تــَوانَـــمـــ اَنـــدَکـــی با تــو خَلوَتـــ کُنَمـــ؟؟؟
قـــول مـــی دَهَمـــ بیشتـــَر از چــَند لَــحــظهـــ وَقـــتــَتـــ را نَگـــیرَمــــ!
گــوشَتـــ را جـــلو بیاوَر...
بیا
بیا نــَزدیکـــ تر...
"من خستـــهـــ اَمـــ"
مـــی شـــِنَـــوی؟؟؟

ادامه مطلب ...

تولد تولد تولدش مبارک

بچه ها تولد وبلاگمون مبــــــــــــــــــــــــــــــارک




اخی یادش بخیر پارسال که واسه این وبلاگ اسم انتخاب میکردیم
پ.ن: باعرض پوزش اما که عکستو کش رفتم

ایییییییییییی الهه ناز


با اییییییییییییییییییییی الهه ی ناز

با دل من بساززززززززززززززززززز

کین غم جانگداززززززززززززززززز

برود زبرم

خدایا!!!!!!!! این فسقلی رو نگاه کنید

بچه ها بادیدن این یاد کی افتادید؟؟؟؟؟؟

روزی که تو آمدی

روزها نوشتم...

چه نوشتم....؟؟

نوشتم که دوستت دارم....بیش از آنکه فکر کنی....


تولد ستاره های ماه آذر الیا و رابین جونم مبارک باشه

مقدمتان را به 16 سالگی خوش آمد میگم(نمکم نیستم)

امیدوارم همیشه خوش باشین

ببخشید دیر شد...

اینم کادوی من

راستی بگم الیا18 آذره

رابینم17 آذر

وایی ببخشید بازم میگم دیرشد


گاهی...

گـاهـــی خیـــــــــــال میکنم روی دست خــــــــدا مانده ام

خسته اش کــــــــــرده ام

خودش هم نمـــــــی داند

با مـــــــن چـــــه کند... !!!

خدای من!

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

ادامه مطلب ...

......

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

ادامه مطلب ...

عشق واژه ای مزخرف

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
ادامه مطلب ...

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که همه خوندن یا شنیدن :
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه بخونید :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت

اولین دروغ

کم کم بهت ثابت میشه
که اگر دروغ اول را راحت بخشیدی
منتظر دروغ های بعدی با وقاحت بیشتر باشی !!! 
واقعا که همتون بی معرفتید..................................................

آدما...

آنقدر دلش شکسته بود که اشک توی چشماش همینطوری داشت حلقه میزد.

رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که روی چرخ دستی نشسته بود گفت دلم گرفته میگفت یه روز عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن.

نمیتونست زیاد حرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن با همون لحن وقتی داشتم از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن.

بغلش روی یه صندلی چوبی نشستم.

میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه، همه بهش میگن دیوونه.

میگفت آخه تقصیر من شد که رفت ((یارش و میگفت)) همون که یه مدت بهش عشق می ورزید انگار چند سال بود ندیده بودش. وقتی گفتم الان کجاست؟

گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب باشه.
میگفت وقتی که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه سلام بهم بکنه.

میگفت اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتی دکترا بهش گفتن فلج شدم و دیگه مثل قبل نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه من و با این حال و روز نبینه رفت، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.

گریم گرفت نمیتونستم وایسم پهلوش رفتم … رفتم فقط یک چیز، فقط یک چیز و خوب فهمیدم آدما هیچ وقت یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان …

نامه نخوانده

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف

در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست . کاغذی رو داد دستم

کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم

ادامه مطلب ...

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .هیچ کس اونو نمی دید .همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

ادامه مطلب ...