ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı
ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

آرزومـــ

بالاخره یک روز به آرزوی بچگیام میرسم


درصف اول نماز جلوتراز پیش نماز می ایستم


وهمه به من اقتدا خواهند کرد...


نماز که تمام شود همه به سمت من خواهند آمد


چقدر عزیز خواهم شد


کسی فریاد میزند:


بلند بگو


!لا اله الا الله

:خوشتیپ:

تلویزیون داره آتش سوزی جنگلهای استرالیا رو نشون میده

خواهر زاده ام میگه خاله حیف شد دماغت را عمل کردی

وگرنه الان خرطومت را آب میکردی میرفتی آتیش را خاموش میکردی 

ادامه مطلب ...

داستان...

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم...

 تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نیازفوری به قلب داشت.

از پسر خبری نبود.

  

دختر با خودش می گفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.ولی این بود اون حرفات.حتی برای دیدنم هم نیومدی.شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد.دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت:نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید.درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم.پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم.امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود.اون قلبشو به دختر داده بود.

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.

و به خودش گفت: چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.

عذاب

میدونی عـــــــــــــــــذاب یعنی چی ؟؟؟

 

یعنی اون کسی که دوسش داری بشینه بغلت و  

 

درباره او کسی که دوسش داره حرف بزنه ...

آپلود عکس

مهر...اه

بچه هامهرنزدیکه


بیااااااااااااادوری کنیم ازدرس


بیاااااااااامشروط بشیم کم کم


بیاااااااااابادرس توبدترشوووووووو


بیااااااااااین ترم توردشوووووووو


ردشوووووو


ببین گاهی یه وقتایی


دلت میگیره ازاستاد


نه میخوابم نه بیدارم


ازاین نمرات من پیداست...




کش رفته شده از: دختر شمال(هستی)

گمشدگان

لیست فراری های مفقود شده:


eliya


avazi


emma


Eli


این نفرات از دوستان فراریمون گم و گور شدن...لطفا پیداشون کردید به ما هم خبر بدید و از نگرانی درمون بیارید

بی عنوان

یه پسر و دختری سالیان سال عاشق همدیگه
بودن و میخواستن با هم ازدواج کنن
اما این وسط یه مشکل وجود داشت
اونم اینکه دختره به پسره خیانت میکنه
و با یه پسر دیگه ازدواج میکنه
پسره وقتی که میفهمه قلبش میشکنه
و تصمیم میگیره خودکشی کنه
واسه همین 30 میلی لیتر بنزین
به خودش تزریق میکنه!
اما دوستاش قبل از اینکه بمیره
میرسوننش بیمارستان....
خلاصه چند روزی تو بیمارستان بستری
بوده تا اینکه یه روز همون
دختره با کمال پررویی میاد ملاقات پسره
پسره که بعد از اون ماجرا افسردگی گرفته بوده ،
وقتی چشمش به دختره میافته یه چاقو ورمیداره
و میافته دنبالش حالا پسره بدو......دختره بدو
تا اینکه پسره بالاخره دختر رو میگیره
چاقو رو میبره بالای سرش و تا میاد بزنه...
....
....
....
که بنزین تموم میکنه !!! هیچی دیگه همون جا خاموش میشه

من خدا را دارم...

خندم می گیرد از تقلایت ای دنیا که چگونه در پی آنی که زمینم بزنی.

ای دنیای پر از سراب این را بدان:

اگر تمام غم هایت را بر دلم فرو ریزی، هرگز در مقابلت کمر خم نخواهم کرد.

اگر تمام دردها و رنج هایت را بر سرم آوری، هرگز در مقابلت زانو نمی زنم.

اگر تمام سختی ها را زمینه راهم کنی، هرگز زندگی را در مقابلت نمی بازم.

اصلا

 هر چه خواهی کن، هر چه خواهی باش...

ولی همیشه این را بدان

 

 من، خدا را دارم.

بابا گوش بدید!

قابل توجه نویسندگان وبلاگ

1-آقا جون مادرتون بیاید این 8تا نظرو جواب بدید بره پی کارش...دیگه چشام دراومد از دیدمشون

2-اگه یه نگاه به تقویم هاتون بندازید میفهمید الآن 2ماه از تابستون گذشته و 21تا پست بیشتر نذاشتیم،9نفرم هستیم...واقعا خجالت داره...نچ نچ نچ نچ


خلاصه یه تجدیدنظری بکنید

(این پست تا زمانی که نویسندگان 25فراری یه تکونی به خودشون ندن حذف نمیشه)


یه تشکرم از نویسنده های برتر داشته باشیم

بدو ادامه مطلب... 

  ادامه مطلب ...

بچه شیطون

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با یکی از کارمندانش تماس بگیرد.


 بنابراین، شماره منزل او را گرفت.


 کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام


 رییس پرسید: بابا خونست؟


 صدای کوچک نجواکنان گفت: بله


 ـ می تونم با او صحبت کنم؟


 کودک خیلی آهسته گفت: نه


 رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند،گفت: مامانت اونجاست؟


 ـ بله


 ـ می تونم با او صحبت کنم؟


 دوباره صدای کوچک گفت: نه


 رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگری آنجا هست؟


 کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس

 

ادامه مطلب ...

پرفروش ترین فیلم ها

فیلم بر باد رفته ۲۵ سال پرفروش‌ترین فیلم‌ تاریخ  بود... هنوزم پرفروش‌ترین فیلم تاریخه

ادامه مطلب ...

بچه که بودم ...

یــه بـار  7,6 سـاله بـودم رفـتـه بـودم قـصـابی دم عـید بـود و خیلی هم شلـوغ...!!!

قـصـابـه هـم گـوشـت هـر کـی آمـاده مـیـشد ایـنـجـوری صـداش مــیــزد:گــوسـالـه کــی بـود؟؟؟
گــوسـفـنـد بـیـا ایــنــجـا ....

خـلاصـه نـوبـت مـن شـد, سـاتـورِش رو آورد بـالا گـفـت: تـو گــوســفـنـدی؟؟؟

مــنـم تـرسـیـدم زدم زیــر گـریـه گـفـتـم نــه عـــمــو بـــه خـــدا مــن گــــاوم :|

( مـلـت هـلـیـکـوپـتـری زدن کـف مـغـازه :| :| :| )

خنوف هاها

خنوف 
 این پدیده نادر زمانی رخ میدهد که یک خواهر بسیجی (با چادر) جلوی یک آخوند قرار گرفته و آخوند برای مدتی دیده نمیشود !! این را «خنوف» یا آخوند گرفتگی گویند.


قضاوت با خودتون



 
تازه ماری راه هم میره!!

 

اینو نیگا چه جیگریه!!!!

لعنتی ها

نه این نگاه....

نه این بغض ...

نه این سکوت....

نه این کلمات....

نه این فاصله ...

نه این پنـــجره....

نه این دست ها....

نه این تپــش ها....

هیچ کدومشون جرات ندارن که 

به تو بفهمونن


چقـــــــــــدر دلم واست تنــــگ شده!!!!

آدم است دیگر

احمق است

گاهی دلش تنگ می شود

حتی برای اینکه نیمه شب یواشکی

شماره ات را بگیرد و بشنود:

مشترک مورد نظر شما در حال مکالمه

 با مشترک مورد نظر خودش است!!

آدم است دیگر

احمق است

دلش تنگ می شود...!!

قهوه نمکی

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد و آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه

دلتنگیه دروغین

خنده ام میگیرد،وقتی پس از مدت ها بی خبری بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری،میگویی:دلم بذات تنگ شده است؛ 

یا مرا به بازی گرفته ای،یا معنی واژه هایت را نمیدانی، 

دلتنگی ارزانی خودت.............