ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı
ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

شب ترسناک یک راننده


این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون گاگولیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود...!!!

نظرات 8 + ارسال نظر
emma چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 15:21

قشنگ بود!ولی فکر کنم یارو دروغ گفته!!!!
حالا این دوستت کیه؟؟؟؟؟؟؟

خداااااااااااااااااااااااای منـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!!!!!!!!!!!!

OMG

یکی emma رو روشن کنه... من از این کار عاجزم
اینو یکی به اسم milad برام فرستاده بود(یعنی دوست میلاد این اتفاق واسش افتاده،نه دوست من!!)

پروفسور چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 17:36

دستت درد نکنه!
خیلییییییییییی باحال بود!

tnx

emma چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 23:11

هوی بیشعور تو نگفتی اینو میلاد برات بفرستاده!!!
من ازکجا باید میفهمیدم؟؟؟؟

آخه دوست من اون موقع شب تو جنگل تنها چی کار می کرده!؟
خب یکم فک کن آخه...

فاطمه پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 16:53

وااااااااااااااااااااااااااااای!
کی اومدی؟؟؟
چرا گوشیتو جواب نمیدی زنگ می زنم؟؟؟

HRG جمعه 30 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:47 http://thelife7.blogsky.com

دمتون گرم ... خیلی باحال بود ... خیلی توپ بود ...
آدمو به اوج می رسونه بعد میزنه تو برجک خنده ی آدم ....

دم شما گرم دااش

فاطمه شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 19:31

الکی میگه!

من تو ترکم همین امروز اساتو دیدم!
خوب بهم میگفتی میای عاشورا منم میومدم

خب من چهارشنبه یا پنج شنبه بهت اس دادم و زنگم زدم ولی جواب ندادی.
فکر کردم اتفاقی افتاده نگران شدم خوووو
عوضه ببخشیدته؟ نباید به من یه خبر بدی؟ ها؟

فاطمه دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:39

بهت گفتم که من گوشیتو ندیدم

خب باشه حالا... می بخشمت

mona چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:46 http://3noghtestan.blogsky .com

خیلی باحال بود

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد