ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı
ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

زود قضاوت نکن...

معلم  عصبی دفتررو روی میز کوبید و داد زد:

سارا...

دخترک خودش رو جمع جور کرد،سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشیدو با صدای لرزان گفت:بله خانوم؟

معلم که از شدت عصبانیت شقیقه هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شدو داد زد:چندبارگفتم مشقاتو تمییز بنویس و دفترت روسیاه و پاره نکن؟ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه....

میخوام درمورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونشوجمع کرد....

بغضش رو به زحمت قورت داد و اروم گفت:خانوم...

مادرم مریضه...

امابابام گفته اخر ماه بهش حقوق میدن...

اونوقت میشه مامانمو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت....اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من  هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشمو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول میدم مشقامو....

معلم صندلیشو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش رو گونه خالی شد....

نظرات 4 + ارسال نظر
mr shingof شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 16:38 http://shingof.blogsky.com

سلام
بعضی وقتا فک میکنم این داستان خیال پردازیه.

اما وقتی میری بیرون تو جامعه قشنگت!!!!!!!!!!!!!!
آری این داستان کوچک و ناچیزی از واقیت است.

بله منم قبول دارم.
حقایق گاهی اوقات تلخه. ولی خب بالاخره حقیقته و باید قبولش کنیم.
من که وقتی اینو خوندم قلبم لرزید...

قزوین شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 17:41 http://www.qazvin.us/

با سلام ، در صورت تمایل خوشحال می شویم ما را در وب سایت خود لینک فرمایید.

عنوان لینک : قزوین
آدرس لینک : http://www.qazvin.us

با تشکر از همکاری شما

فاطمه پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 17:04

چه اسم جیگری داره

آخی ببخشید یاده اون انداختمت

یگانه سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 16:05 http://astandoost.loxblog.com

سلام در کل وبت قشنگه!
خوشحال میشم بهم سربزنی!
ازبروبچ ۴/۳ پارسالم!
بابای!

ممنون یگانه جان.
حتما سر می زنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد