ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı
ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

چت

:"آهای بچه های دنیا؟من تنها هستم.هرکس پیام مرا می گیرد،به من جواب بدهد." 

"سلام من پیام تو را گرفتم .حالا میخواهم به تو جواب بدهم.حالت چطور است؟" 

"حال من خوب است.حال تو چطور است؟" 

"من خیلی تنها هستم." 

من هم خیلی تنها هستم." 

"تو بچه ای؟" 

"نه من بزرگ هستم .هشت سالم است." 

"تو زبان مرا میفهمی؟" 

"من زبان تو را میفهمم" 

"من هم زبان تو را میفهمم.: 

"تو کجا زندگی میکنی؟" 

"من اینجا زندگی میکنم توی اتاقم." 

"من هم اینجا زندگی میکنم توی اتاقم." 

"اتاق تو کجاست؟" 

"اتاق من اینجاست توی یک آپارتمان بزرگ،یک محله ی بزرگ ،یک شهر بزرگ." 

"اتاق من  هم اینجاست توی یک آپارتمان بزرگ،یک محله ی بزرگ ،یک شهر بزرگ."  

"اسم شهرتو بنویس." 

"نوشتم.تو هم بنویس." 

"من هم نوشتم اسم محله ات را بنویس." 

"نوشتم تو هم بنویس." 

"نوشتم.تو هم نشانی آپارتمانت را بنویس." 

"نوشتم.تو در طبقه ی چندم زندگی میکنی؟" 

 "من در طبقه ی دوم زندگی میکنم." 

"من در طبقه ی سوم زندگی میکنم.اتاق تو بالای اتاق من است. من صدای گریه ی تو را می شنوم." 

"من گریه نمیکنم.من از خوشحالی اشک میریزم." 

"من هم از خوشحالی اشک میرییزم." 

"کاش میتوانستیم همدیگر را ببینیم." 

"من نمیتوانم .مامان و بابای من در را قفل کرده اند."

"من نمیتوانم .مامان و بابای من در را قفل کرده اند.نمی توانم از اتاقم بیرون بیایم." 

"در اتاق راه برو.به کف اتاق پا بکوب.من صدای پایت را میشنوم.پا بکوب پابکوب.بازهم.بهزهم."

نظرات 3 + ارسال نظر
پروفسور شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 http://atlaseno.samenblog.com

چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا تو اتاقاشون زندونی بودن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مامان باباشون درو قفل کرده بودند . شاید برای تنبیه من چه میدونم !

emma شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 http://witches.blogsky.com

من سر در نیاوردم....

دو بچه ی تنها دارن با هم چت میکنن بعد میفهمن که همسایه اند!کجاش سخته؟

الیا شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 16:38

ببخشید اما یکم مسخره بود

باشه دوستم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد