آدم ها کنارت هستند....تا کی؟تا وقتی به تو احتیاج دارند!
ازپیشت میروند یک روز....کدام روز؟وقتی کسی جایت آمد
دوستت دارند....تاچه موقع؟تا موقعی که کسی دیگررابرای دوست داشتن پیداکنند!
می گویند عاشقت هستند برای همیشه!نه....!فقط تا وقتی که نوبت بازی باتوتمام شود....
واین است بازی باهم بودن....
از اتوبوس پایین اومد...
شمارشو گرفت...
_الو...
_سلام...
و....
سکوت...
نمیدونست دلیل اینکه هر وقت بهش زنگ میزنه و اون سکوت میکنه چیه.
هربار هم که میپرسید فقط جواب میگرفت که نمیتونم پشت تلفن باهات خوب حرف بزنم...
شاید هم توی اون سکوت قلب هاشون با هم حرف میزدن.
شاید هم...
با صدایی آروم پرسید چون نمیخواست کسی حرفشو بشنوه.
چرا دوسم داری؟؟؟؟؟؟
جواب داد:
به همون دلیلی که آسمون آبیه...
و بعد یه مکالمه ی کوتاه...
یه بحث ساده...
چون اون جواب داد: آسمون آبی نیست.
شاید هیچوقت برای اون آبی نبود...
برای من آبی تر از همیشه بود وقتی که دوستام از تو اتوبوس بهم گفتن چقدر باهاش حرف میزنی؟؟؟و درک نمیکردن!
برای من آبی بود وقتی که میدونستم دیر میرسم و نمیتونم تا 2 روز دیگه ببینمش...
الان چی؟؟؟
الان که 123 روزه که تموم شده...
آسمون هنوزم آبیه...
اگه نیست...پس یکی بیاد ثابتش کنه!!
بعضیا می زارن میرن
اما نه کاملا
هر از گاهی بر می گردن
ببینن تو هنوزم از رفتنشون داغونی یا نه.
اگه داغون باشی کاری به کارت ندارن
اما اگه خوب باشی چنان داغونت می کنن که تا چندین سال بعد رفتنشونم نتونی آدم شی...
زنـבگے زیباسـتـــ
بــﮧ زیبایے چشمهاے پـُـفـ ڪرבه از
هِق هِق هــآے شَبــآنـﮧ
بــﮧ زیبایے بغــض نَفَس گیـر روزانــﮧ...
بــﮧ زیبایے قلبــِ تڪـﮧ تڪـﮧ شُده اَز
شڪستنهاے بیشمـآر
بــﮧ زیبایے نفسے ڪــﮧ از تَنگے بالـا نمیایــَב ...
بــﮧ زیبایے تمام شُـבטּ تـבریجے مـטּ ...
آرے
زنـבگے زیباستــ ـــ...
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
خـــُدایـــا!!!
مـــی تــَوانَـــمـــ اَنـــدَکـــی با تــو خَلوَتـــ کُنَمـــ؟؟؟
قـــول مـــی دَهَمـــ بیشتـــَر از چــَند لَــحــظهـــ وَقـــتــَتـــ را نَگـــیرَمــــ!
گــوشَتـــ را جـــلو بیاوَر...
بیا
بیا نــَزدیکـــ تر...
"من خستـــهـــ اَمـــ"
مـــی شـــِنَـــوی؟؟؟
بچه ها تولد وبلاگمون مبــــــــــــــــــــــــــــــارک
با اییییییییییییییییییییی الهه ی ناز
با دل من بساززززززززززززززززززز
کین غم جانگداززززززززززززززززز
برود زبرم
خدایا!!!!!!!! این فسقلی رو نگاه کنید
بچه ها بادیدن این یاد کی افتادید؟؟؟؟؟؟
روزها نوشتم...
چه نوشتم....؟؟
نوشتم که دوستت دارم....بیش از آنکه فکر کنی....
تولد ستاره های ماه آذر الیا و رابین جونم مبارک باشه
مقدمتان را به 16 سالگی خوش آمد میگم(نمکم نیستم)
امیدوارم همیشه خوش باشین
ببخشید دیر شد...
اینم کادوی من
راستی بگم الیا18 آذره
رابینم17 آذر
وایی ببخشید بازم میگم دیرشد
گـاهـــی خیـــــــــــال میکنم روی دست خــــــــدا مانده ام
خسته اش کــــــــــرده ام
خودش هم نمـــــــی داند
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را
باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
« امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
ادامه مطلب ...در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
|
آنقدر دلش شکسته بود که اشک توی چشماش همینطوری داشت حلقه میزد.
رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که روی چرخ دستی نشسته بود گفت دلم گرفته میگفت یه روز عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن.
نمیتونست زیاد حرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن با همون لحن وقتی داشتم از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن.
بغلش روی یه صندلی چوبی نشستم.
میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه، همه بهش میگن دیوونه.
میگفت آخه تقصیر من شد که رفت ((یارش و میگفت)) همون که یه مدت بهش عشق می ورزید انگار چند سال بود ندیده بودش. وقتی گفتم الان کجاست؟
گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب باشه.
میگفت وقتی که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه سلام بهم بکنه.
میگفت اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتی دکترا بهش گفتن فلج شدم و دیگه مثل قبل نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه من و با این حال و روز نبینه رفت، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.
گریم گرفت نمیتونستم وایسم پهلوش رفتم … رفتم فقط یک چیز، فقط یک چیز و خوب فهمیدم آدما هیچ وقت یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان …
خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست . کاغذی رو داد دستم
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
ادامه مطلب ...
چشماشو بست و مثل هر شب
انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .هیچ کس اونو نمی
دید .همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون
شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون
می زد .