سهراب،آخرین امتحان را می دهد و خوشحال راهی خانه می شود، به مادرش می گوید:تو چه جایزه ای بهم می دی؟ سرخی گونه های مادر پسرک را از سوالی که کرده شرمگین می کند و پشیمان به مادر می گوید:شوخی کردم جایزه نمی خوام.
مادر می گوید اگر با معدل خوب قبول شی برات گوشت می پزم.
-گوشت! گوشت! الهی فدات بشم مادر! پسرک از ته دل می خندد.
پسرک کارنامه را به مادرش می دهد،شاید مادر تا آن روز فکر نکرده بود که روزی از معدل 20 هم می شود نفرت داشت.
زن لحظه ای بعد با گوشتی که بوی خانه همسایه را می دهد از راه می رسد... مرد وقتی به خانه می آید دچار تردید می شود؛ بوی گوشت نکنه اشتباه اومدم!
مرد بوی غذا را بهانه می کند و جواب می شنود.مرد خیره می شود . غرورش را میبیند که که له شده و خانه اش راکه بوی خانه همسایه راگرفته،از خودش و از زمانه بیزار می شود . بغض رها شده زن نمی تواند آتشی خشمی را که از غرور پایمال شده مرد زبانه می کشد خاموش کند...
سهراب هم می رسد کارنامه را چنگ می زند خودش را در آغوش پدر می اندازد پدر هنوز در آتش می سوزد.سهراب ده ساله را از خود میراند و به سویی پرتاب می کند.پس سر پسرک بی دریغ،سرخی خون خود را به لبه تاقچه می دهد.سهراب از پدر قهر می کند و به خانه دیگر می رود ،می برندش.
این حرف ها خیال نیست.قصه شاه و پری هم نیست.همین جا، این خانه و خیابان، توی همین شهر،کنار همین ساختمان ها،کنار همین برج های سفید،کنار همین قلب های سیاه.