پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا

کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا


قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن 

باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن.


پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو 

با کســــی جـــز عشق همبازی نشو


بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر 

عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر


خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی 

با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی


طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان 

لـــــحــــظه های ناب بی تکرارمان


مــــادری از جـــنـــس باران داشتیم 

در کــــــــنارش خواب آسان داشتیم


یا پدر اســـــــــطوره دنــــــــیای ما

قـــــهرمــــــان باور زیبــــــــای ما


قصه های هـــــر شــب مادربزرگ 

ماجـــرای بزبز قـــندی و گــــــرگ


غصه هرگز فرصت جولان نداشت 

خــنده های کــودکـــی پایان نـداشت


هر کسی رنگ خودش بی شیله بود 

ثروت هــــر بچه قـــــدری تیله بود


ای شریــک نان و گـــردو و پنیر !

هـــمکلاسی ! باز دســــــتم را بگیر


مثـل تــو دیگر کسی یکرنگ نیست 

آن دل نــازت برایم تـــنگ نیست ؟


رنگ دنـیایـــت هــنوزم آبی است ؟ 

آسمــــان بـــــاورت مهـتابی است ؟


هـــرکجایی شــــعر باران را بخوان 

ســـاده بــاش و باز هــم کودک بمان


باز بـاران با ترانه ، گـــــــریه کن !

کودکی تو ، کـــــود کانـــه گریه کن!


ای رفــیـــق روزهای گــرم و ســرد

ســـادگــی هــایم به سویــم بـاز گرد


منبع: وبلاگ این دنیا زیادیست

سیب...


حمید مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است :  

ادامه مطلب ...

دوست؟؟؟


یه دوست معمولی وقتی میاد خونت، مثل مهمون رفتار می کنه

یه دوست واقعی درِ یخچال رو باز می کنه و از خودش پذیرایی می کنه
یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیده
یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه
یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه
یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اونها رو تو دفترش داره
یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت میاره
یه دوست واقعی زودتر میاد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر می ره تا به کمکت همه جا رو جمع و جور کنه
یه دوست معمولی متنفره از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی
یه دوست واقعی می پرسه چرا یه مدته طـــــولانیه که زنگ نمی زنی؟
یه دوست معمولی ازت می خواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی
یه دوست واقعی می خواد مشکلاتت رو حل کنه
یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی می شه دوستی رو تموم شده می دونه
یه دوست واقعی بعد از یه دعوا هم بهت زنگ می زنه
یه دوست معمولی همیشه ازت انتظــــار داره

یه دوست واقعی می خواد که تو همیشه روی کمکش حساب کنی

داستان...

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم...

 تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نیازفوری به قلب داشت.

از پسر خبری نبود.

  

دختر با خودش می گفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.ولی این بود اون حرفات.حتی برای دیدنم هم نیومدی.شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد.دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت:نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید.درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم.پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم.امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود.اون قلبشو به دختر داده بود.

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.

و به خودش گفت: چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.

عذاب

میدونی عـــــــــــــــــذاب یعنی چی ؟؟؟

 

یعنی اون کسی که دوسش داری بشینه بغلت و  

 

درباره او کسی که دوسش داره حرف بزنه ...

آپلود عکس

لعنتی ها

نه این نگاه....

نه این بغض ...

نه این سکوت....

نه این کلمات....

نه این فاصله ...

نه این پنـــجره....

نه این دست ها....

نه این تپــش ها....

هیچ کدومشون جرات ندارن که 

به تو بفهمونن


چقـــــــــــدر دلم واست تنــــگ شده!!!!

آدم است دیگر

احمق است

گاهی دلش تنگ می شود

حتی برای اینکه نیمه شب یواشکی

شماره ات را بگیرد و بشنود:

مشترک مورد نظر شما در حال مکالمه

 با مشترک مورد نظر خودش است!!

آدم است دیگر

احمق است

دلش تنگ می شود...!!

قهوه نمکی

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد و آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه

دیــوونگــی یعــنی :
عکسشــو تو گوشــیت هی نیگــاه کنی ، واســه بار هــزارم . . .
انگــار تاحــالا نــدیدیش . . !
بگی خــو آخــه دلم همــش یه ذره میشــه بــرات . . .
بغــض کنــی و زرتــــی اشکــات بــریزه . .
شمــارشــو با ذوق بگــیری شــاید اینبار جــوابتو داد. . .
شــاید با مــهربونی بگــه جــــــونم . .
شــاید. . شــاید. . شــاید. . .ای تــــو روحــــت با هــمین شاید گفتــنات..
بــازم هــمین صــدای مســخــره تو گوشــت بپــیچه :
مشــــترک مورد نــظر پاسخــگو نمیــباشــد. . لطــفأ مجــددا بمــیرید . . . !


یادت باشد دلت که شکست،سرت را بگیری بالا
تلافی نکن،فریاد نزن،شرمگین نباش
دله شـــکــستــه گوشه هایش تیز است
مبادا دل و دست آدمی که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کینه
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود
صــبــور باش و ساکت.....

.....

میدونستی اشک گاهی از لبخند با ارزش تره؟

چون لبخندو به هرکسی میتونی هدیه کنی

امااشک روفقط برای کسی میریزی که نمیخوای از دستش بدی....



احساس

دخترآیِ زیآدی وجود دآرن ک مآدی نیستن

و بآ بی پولی کنآر میآن ..

امآ هیچ کدومشون نمیتونن بآ بی توجهی کنآر بیآن ..

اگه کسیو دآری ک بآ تمآم بی محلیآتُ توجه نکردنت ،

بآزم تورو میپرسته نه اذیتش کن نه از دستش بده ..

اون می تونست خیلیآ رو دآشته باشه

که همیشه بهش توجه کنن ..

" یکم بفهم " ...!!!


سری 37  تصاویر عاشقانه smsplz.com

عشق

عجب عشقیه! گاهی وقا ته آدم دلش واسه اینجور عشق ها تنگ میشه


به این میگن عـــــــــــــــشق{-57-}

روزگار

سلام   روزگــــار...

 چه میکنی با نــــامردی مـــــردمان.. ؟ ؟ ؟

مــــــن هَم ..

اگــــــــــــر بُگذارند ...

دارم خُرده های دِلــــم را...

چَسب میـــــزنم...

 راستـــــی این دلِــــــ ... دِل می شــــــود ؟

آرزو؟!

بزرگترین آرزوتون چیه....؟


آدمها می ترسند که بزرگترین رویاهایشان را برآورده کنند، چون یا به این می اندیشند که سزاوار آن نیستند و یا اینکه از عهده ی آن برنمی آیند.

پائولو کوئیلو

و همینطور:

وقتی تو چیزی را می خواهی همه ی جهان دست به یکی می کند تا تو آرزویت را برآورده سازی.

پائولو کوئیلو

....


قشنگترین دیالوگی که توی تمام زندگیم تو همه فیلما دیدم و شنیدم
.
.
.
.
.
.
.
.

( خسرو شکیبایی ): ببین دلخوری، باش. عصبانی هستی، باش. قهری، باش . هر چی می خوای باشی باش
ولی حق نداری با من حرف نزنی . فــَمیــدی

....


خیلیا هستن که این شب ها روی تخت گریه می کنند

و شب روی بالشت خیس می خوابن

هیچی ...

خواستم بگم به سلامتیشون

آرزوی دور شدن اشک از چشمای قشنگشون

آرزوی یه دنیا لبخند روی لب های زیباشون

آرزوی یه بالشت خشک روی تختشون.....

آدمهایی که امروز دوستتدارند و فردابدون هیچ توضیحی رهایت می کنند
آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند ...
آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان ...

آدمهایی که امروز ...
قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ...
آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند ...
آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند ...
امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ...
آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ...
چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !!

هر چه بخواهند می کشند ...
هر رنگ که بخواهند می زنند ...

......

کامپیوتر رو روشن میکنی..صبر می کنی ویندوز بالا بیاد

یه قلوب از چاییتو میخوری

کلیک می کنی رو مای کامپیوتر..میری تو درایو F

میری تو مای پیکچر..دنبال یه فایل قدیمی می گردی..پیداش میکنی،بازش می کنی

عکسا رو نگاه می کنی...یه لبخند میزنی به خاطراتی که زنده شدن..و دارن جلوت راه میرن

میرسی به یه عکس... این عکس یه اشکالی داره

نمی خوای قبول کنی ..جای یکی تو زندگیت خالیه

دقیقا همونی که توی عکس خودشو انداخته تو بغلت

به خودت میای.. کامپوتر رو خاموش می کنی

خودتو پرت میکنی روی تخت...چشاتو می بندی و زیر لب میگی

" لعنتی"