چقدر همه چیز پیچیده شده! نه؟؟ نمیدونم....شایدم نشده! جواب کل سوالام این روزا یه سکوته و یه نگاه بی معنی... وقتی دوباره کارم به این سه نقطه ها کشید...
بعد از اون همه تلاش که کردم تا یه انگیزه واسه خودم درست کنم... اما الآن به هیچ رسیدم...دوباره بی انگیزگی.. و دوباره نابودی اون همه تلاش! قبلا خسته میشدم! اما الآنا حتی خسته هم نمیشم! سنگ شدم یا سِر؟ نمیدونم!
یه روزیم خدایی تو زندگیم بود که عاشقش بودم! اما الآن...انگار اونم نیست! رفته کنار و فقط نگاهم میکنه! باز دمت گرم خدا نگاهم میکنی! شاید نیستی...اما نگاهت هست!هنوز حسش میکنم!
کاش خوشی میزد زیر دلمون... شایدم خوشیه...چون تو اجتماع نیستیم! هستیما...نه اینکه نباشیم...فقط تو خونه ایم!مهم نیست اصلا...ه چی میخواد بشه! حالا دیگه خودمم و خودم. و یه مسئولیت گنده...لعنتی...
دلتون نخواسته تا حالا چرت و پرت بگین؟؟ من الان دلم میخواد! حرفامم بی معنیه! چون حواس درست حسابی ندارم
کاش میفهمیدم کجا رو اشتباه رفتم که به اینجا رسیدم... اما خب منم نمیگذرم...از همه اونایی که تو زندگیم دخالت دارن و تو زندگیم تغییر ایجاد میکنن....زیادی خستم... دلم میخواد یه گوشه بشینم و دنیای مسخره رو نگاه کنم...هی هم از خودم می پرسم مگه تا کی زنده ام که اینجوری واسه خودم برنامه می چینم؟ و بعد دوباره بی انگیزگی...
خب که چی؟ مگه همش باید حرف خوب زد؟؟؟؟ دلم خواست خودمو خالی کنم. نظرم نمیخوام... نظراتتونو واسه خودتون نگه دارین... این روزا انگار شدم دو تا گوش مفت که اطرافیان میخوان نصیحت کنن...لعنت به...