از اتوبوس پایین اومد...
شمارشو گرفت...
_الو...
_سلام...
و....
سکوت...
نمیدونست دلیل اینکه هر وقت بهش زنگ میزنه و اون سکوت میکنه چیه.
هربار هم که میپرسید فقط جواب میگرفت که نمیتونم پشت تلفن باهات خوب حرف بزنم...
شاید هم توی اون سکوت قلب هاشون با هم حرف میزدن.
شاید هم...
با صدایی آروم پرسید چون نمیخواست کسی حرفشو بشنوه.
چرا دوسم داری؟؟؟؟؟؟
جواب داد:
به همون دلیلی که آسمون آبیه...
و بعد یه مکالمه ی کوتاه...
یه بحث ساده...
چون اون جواب داد: آسمون آبی نیست.
شاید هیچوقت برای اون آبی نبود...
برای من آبی تر از همیشه بود وقتی که دوستام از تو اتوبوس بهم گفتن چقدر باهاش حرف میزنی؟؟؟و درک نمیکردن!
برای من آبی بود وقتی که میدونستم دیر میرسم و نمیتونم تا 2 روز دیگه ببینمش...
الان چی؟؟؟
الان که 123 روزه که تموم شده...
آسمون هنوزم آبیه...
اگه نیست...پس یکی بیاد ثابتش کنه!!
این پستتو خیلی دوس داشتم . تو کله عمرت یه پست خوب بالاخره گذاشتی و روح پدربزرگ و عمه منو شاد کردی
روح خودت شاد....
رابین آپ بدو زود بیااااااااااااااااا
بهت جایزه دادم تو وبلاگم
هوووووو
ب کسی نگی جایزم زرشک بودا
mobham!!
کسی ک بخواد بفهمه...
میفهمه...
یوووووهووو حالا منو تهدید میکنی
به همه گفتم و تهدیدتو گذاشتم تو پستم
حالا بیا تحویل بگیر
فقط میخواستم مشهور شم..گوووووووووووووووووول خوردی...