توصیف یک زنگ کلاس


یک داستان کوتاه جالب! حتماً بخونید.


اثری از مریم سمائی




تو ادامه مطلب

هر کس یک کاری میکرد. یکی می خورد. یکی رو میزش نقاشی می کشید. یک عده دعوا میکردند. تعدادی درحال تعریف جوک و خندیدن بودند. یکی با گوشیش ور میرفت, یکی با موهاش. و از بین این همه دانش آموز شـــاید یکی هم درس میخوند. ساعت از 7:30 گذشته بود. بهد از ده دقیقه همه متوجه شدند که خانم معلم دیر کرده و شاید هم نــیــاد. پس همگی دست به دعا شدند چون اگه معلم میومد............................امتحان میگرفت.

پس از گذشت دقایقی صدایی شنیده شد که داشت نزدیک و نزدیک تر می شد. به پشت در که رسید, همه چشماشونو بستند.

- خدایا! یعنی معلمه که اومده؟

- اگه امتحان بگیره؟

نفسا تو سینه حبس شده بود که در باز شد.

- ای بابا! این که یکی از دانش آموزاست!

دانش آموز رفت بالای میز و باصدایی رسا گفت:"بچه ها یه خبر خوب دارم؛ امروز...معلم ما... نِ...می...یاد . وقتی رفته بودم پایین آب بخورم از جلوی دفتر رد شد که شنیدم؛ خانم ناظم داشت تلفنی با معلممون صحبت میکرد و معلممون گفت که امروز نمیاد. منم تا اینو شنیدم جَلدی اومدم بالا که اینو به شما خبر بدم."

یکدفعه کلاس رفت رو هوا! همگی خوشحال بودند و حالا که خیالشون از امنحان راحت شده بود دیگه حتی همون یک نفری هم که درس میخوند, کتابشو بست و شروع به بازی کردن کرد.

نیم ساعتی بچه ها خوشحال و آسوده بودند. خودتون میدونید که اگه کلاسی بدون معلم باشه, چه قدر شلوغ میکنه؛ پس همونطور که انتظار میره کلاس شلوغ بود و صدای بچه ها بیرون از کلاس میرفت. که یکدفعه سرکارِ خانمِ ناظم در رو باز کرد و باعصبانیت به دانش آموزها خیره شد. خون جلوی چشمشونو گرفته بود. بچه ها همه موشی که تو تله افتاده مظلوم و ساکت شده بودنند. هیچ کس هیچ چیز نمی گفت حتی خود خانم ناظم. تا این که سکوت کلاس توسط خود ایشون شکسته شد. همگی اشهدشون رو خوندند. اما نه! ایشون لبخند عجیب و ترسناکی زدند و فقط یک جمله گفتند: براتون آرزوی موفقیت میکنم!!!!! و بعد شروع کرد به پخش یک سری برگه. ای وای اینا که برگه امتحانیه! یعنی ما باید امتحان بدیم؟چه امتحانی؟نه؟خانم معلم ما امروز خودش نیومده بود اما برگه های امتحانی رو فرستاده بود!!
خانم ناظم گفت:" شما فقط 30 دقیقه فرصت برای حل این سوال ها دارید." ما همه دچار شک عجیبی شده بودیم. اون کلاس شور و شوق و اشتیاق, حالا سرد و بی روح شده بود. همه شکّه شده بودند.خانم ناظم هم خیلی مهربون شده بود, انگار اون هم میدونست چه بلایی سر ما اومده. اما به هرحال باید به وظیفه اش عمل میکرد.
ما با ناراحتی شروع به حل سوالات کردیم, سوال 1, سوال2و 3 و4 و... . داشتم به سوالات جواب میدادم که یکهو یک چیزی مثل یه خودکار فرو شد تو کمرم! و نفر پشتیم با صدایی آرام میگفت:"سوال 3 سوال3 جوابش چی میشه؟" دلم میخواست خفش کنم.
- آخه دختر خوب چرا با خودکار؟ اگه همینجوری بهم بگی من میفهمم. اما نه! من تقلب نمیکنم ببین هیچکس تقلب نمیکنه.
اما وقتی برگشتم دیدم بدون استثنا, همگی دارند تقلب میکنند. حالا هرکی به یه نحوی. عجب صحنه ای بود. یکی برگشو عوض میکرد, یکی از روی کتاب مینوشت, یکی با دوستش مشورت میکرد و ... . هرچی بگم کم گفتم. به ساعتم نگاه کردم. وای فقط 1 دقیقه از وقت امتحان باقی مونده و من هنوز به دو سوال جواب ندادم. می تونستم صدای پای ثانیه ها رو بشنوم. 10- 9- 8- 7... .
- برگه ها بالا وقت امتحان تمومه.
برگمو گرفتم بالا. حالا چی کار کنم؟ هر سوال دو نمره داره و من به 2 سوال جواب ندادم, پـــــــــــس نمرم میشه به عبارتی 16, تازه اگه بقیه سوال هام درست باشه!
به اطرافم نگاه کردم. فقط من بودم که به حرف ناظم گوش کرده و برگمو گرفته بودم بالا؛ بقیه همه داشتند مینوشتند. من هم شروع کردم به نوشتن که به یکباره زنگ خورد. خانم ناظم همه ی برگه ها رو جم کرد و وقتی میخواست از کلاس بره بیرون گفت:" این برگه ها رو که شما به سوالاش جواب دادین, معلمتون نفرستاده بود!"
- ها چی؟؟
.
.
.
.
.
چشم همه به دهان ناظم دوخته شد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اون گفت:"دیدم زیاد شلوغ میکردید گفتم حالتونو بگیرم. نگران نباشید امتحانی درکار نیست!!!!"

نظرات 10 + ارسال نظر
خرچنگ پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:36 http://ةإأۀّثیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیل

وولمثقغضن1قل6.وتانم9

رابین یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:09

جدیییییییییییییییییییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آره, جدی جدی....
خیال نویسنده است!
شک نکن!


تو مدرسه ی که ما همچین چیزی عمراً اتفاق نمیفته!
میدونی کاغذ چه قدر گرونه؟
تازه وقتی ما امتحان داریم, همه به جز یه چند نفر کتاب دستشونه!

الیا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:27 http://notes-of-ourhaunt.blogsky.com/

تازه یادت رفت بگی پول تمام کاغذایی که برامون چاپ میکننو ازمون میگیرن

آخه به این قسمت ربط نداشت!

فاطمه چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 19:47

مریم هنوز هم خوب مینویسه

بهش سلام برسون

آره!
خوب تو کدوم فاطمه ای؟

فاطمه دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 16:38

خودت حدس بزن؟

باشه حدس زدم,. اگه یادم بمونه چشم, سلام میرسونم!

فاطمه دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:16

خوب اگه حدس زدی بگو کیم؟

یه دختره!

فاطمه سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:33

آفرین گلم جقد به مخت فشار اوردی تا فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستش مغزم تحمل این همه فشارو نداشت, از شاپور کمک گرفتم!

فاطمه چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 16:09

شاپور دوس صمیمی منه

منم همیشه ازش کمک میگیرم!

ا حالا دیگه شده دوست صمیمی تو!
میدونم باهاش چی کار کنم!!!
حتماً سر امتحان هم پیش تو نشسته بود که به من کمک نکرد!

فاطمه پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:27

نه بابا به منم کمک نکرد

پس کدوم گوری رفته بود!

فاطمه پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:28

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد