یه پدری بود که یه پسر داشت.پسر همیشه تو کار های مزرعه به پدر کمک میکرد،ولی امسال نمی تونست به پدرش کمک کنه چون توی زندان بود.
پدرش براش یه نامه مینویسه .بهش میگه تو همیشه بهم کمک میکردی و زمینارو شخم میزدیم ولی حالا که تو نیستی منم نمیتونم کار کنم و پولی بدست بیارم ..................... کاش تو بودی و بهم کمک میکردی. پسر نامه رو میخونه و در جواب نامه مینویسه :نه پدر زمینارو شخم نزن من توی اون زمینا چند تا اسلحه چال کردم اگه زمینارو شخم بزنی من بیچاره میشم...................... .
پلیس ها نامه رو میخونن و برای پیدا کردن اسلحه ها زمینارو زیرو رو میکنن،ولی هیچ اسلحه ای پیدا نمیکنن.
چند روز بعد پسر در نامه ای برای پدر مینویسه:پدرعزیزم زمین آماده ی کاشته حالا با خیال راحت دانه هاتو بکار......... .
بچه ها از این داستان چه برداشتی دارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب بوددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد پیشرفت کردی بلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
نمک در نمکدون شوری ندارد دل ۲۵ فراری طاقت دوری ندارددددددددددددددددددددددد
ممنون.
شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام عزیزم
داستان قشنگی بود ....... نتیجه میگیریم توکارای مزرعه ب پدرمون کمک کنیم حتی اگه توزندانیم
سلام

آفرین دختر خوب. زندان جای آدم بداس یه موقع از این داستان یاد نگیریا
نتیجه اخلاقی: باید بریم زندان از اونجا به پدرمون کمک کنیم, که همه بفهمن چه قدر باهوشیم!!
آفرین عزیزم


فقط موازب باش تو زندان با خلاف کارا نگردی ها
اونجا درساتم خوب بخون.اگه ممتاز بشی برات یه جایزه ی خوب می گیرم