.....
سخته خیلـــــــــی سخته...
اینکه باهات بازی بشه ....
اینکه همیشه هر کس از راه برسه خردت کنه و بره....
این منم...
یه بازی خورده تنها....
یه آدم مسخره و ....
اما حالا آمادم ...برای همه چی....
میخوام برم...
میخوام یه بار چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم...
پس این استگاه آخر زندگی کی می رسه؟؟؟
قطار داره همچنان میره....انگار آخری نداره..
یک راه بی پایان.....
هر کس میخواد زود تر پیاده بشه دستش بالا....
منم دستم بالائه.... تا کی جواب بگیرم....خدا میدونه
چه قدر عجله داری؟
از پنجره بیرونو نگاه کن، حالشو ببر!
بیرون چیزی نیست جز بیابانی خالی از حس سبز زندگی....
همون بیابون قشنگیای خاص خودشو داره؛ اگه بخوای، میتونی زیباییشو درک کنی.

فقط باید بخوای

امیدی به نگاه کردن ندارم.....
یا حتی توانشو...
حالا من هی میخوام امید بدم تو نذار!
امید؟؟؟؟
واژه ی غریبیه....
با این چیزایی که نوشتی احساس می کنم یه بدبخت تمام عیاری
شاید باشم.....شایدم نباشم.....شاید حرفام راست باشه.....شاید همینجوری باشه....کی میدونه؟؟؟؟