رمان

می خوام گریه کنم ولی دلم از سنگه و اشکام نمیان...

 

 

 

شروع کردم بیشتر سگ دو زدن و مشتری پیدا کردن ! دیگه اگه بچه ده دوازده سالم ازم عرق می خواست ، بهش می ! هر بطر عرق م که از یارو می گرفتم یه خرده از سرش خالی می کردم تو یه شیشه و جاش آب توش می بستم ! اینطوری از چند تا بطری ، یه بطری واسه خودم جور میکردم و میفروختمش! یه کمی درامدم بیشتر شد و تونستم یه میوه ای چیزی بیارم تو خونه اما این طفل معصوما ، هی تعارف می کردن و ملاحظه همدیگه رو می کردن و نمی خوردن ! به جون هر سه تا مون اگه دروغ بگم ! یعنی اینا گفتن نداره ! وظیفه مو انجام دادم اما میخوام بگم که شماها بدونین ! شبا وقتی دور هم جمع می شدیم و مثلا من داشتم درس می خوندم ، یه پرتقال پوست می کندم و پر پر می کردم ، یه پر به حشمت می دادم و یه پر به حکمت و مثلا یه پرم خودم میذاشتم دهنم ! اونام مواظب بودن ببینن من خودمم می خورم یا نه ! منم مثل این شعبده بازا ، یه جوری نشون می دادم که مثلا دارم پرتقال می خورم ! قیافه مم یه طوری می کردم که یعنی پرتقاله ترشه ! اون وقت همه ش رو میدادم به اون دو تا که یه خرده بهشون ویتامین برسه!

"یه مرتبه همونجور که داشت با یه لبخند به من و کامیار نگاه می کرد ، اشک از چشماش اومد پایین ! من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که گفت"

_یه روز صبح حشمت دیگه از جاش بلند نشد . هر چی صبح صداش کردم که بلند شو مدرسه ت دیر میشه ، فقط تو همون رختخواب بهم می خندید ! اومدم بالا سرش و گفتم حشمت جون مگه نمی خوای بری مدرسه ؟ گفت چرا داداش ! اما نمیتونم از جام بلند بشم ! گفتم حشمت جون یعنی چی نمیتونم بلند شم ؟! گفت حالم خوب نیس داداش ! گفتم مگه چته ؟!! بازم خندید و آروم گفت انگار دارم میمیرم داداش ! بغض گلوم رو گرفت و گفتم این حرفا چیه میزنی عزیزم ؟! الان می برمت دکتر ! پاشو بریم!

لحاف رو از روش کنار زدم و دیدم که دستا و پاهاش فقط استخونه ! اصلاً گوشت بهش نیس ! نه همیشه لباسای آستین بلند و شلوار می پوشید ، این بود که تا اون موقع متوجه نشده بودم!

یه پتو انداختم روش و بغلش کردم و رسوندمش به یه بیمارستان . اونجا یه یارو که تو پذیرش بود گفت باید پونصد تومن بریزین به صندوق . بهش گفتم من دویست تومن بیشتر همراهم نیس . شما کارای خواهرمو بکنین ، من بقیه ش رو میارم . یارو گفت نمیشه ! شروع کردم باهاش یه به دو کردن که یه دکتره رسید و گفت چه خبره ؟! جریان رو بهش گفتم که نگهبان رو صدا کرد و گفت اینارو بندازین بیرون ! تا نگهبان اومد که بیاد جلو ، یه مرتبه یه دکتر جوون تر اومد جلو و گفت چقدر کم داری ؟ گفتم سیصد تومن ، دست کرد جیبش و سیصد تومن دراورد و داد به من و خودش گذاشت رفت  ! بالاخره خواهرممو خوابوندن و آزمایش و عکس و معاینه و این چیزا شروع شد . تا شب اونجا

بودیم که آخرش یه دکتره اومد و منو از پیش خواهرم صدا کرد اون طرف تر و دویست تومانی رو که داده بودم به صندوق گذاشت کف دستم و گفت وردار خواهرت رو ببر خونه . گفتم پس دوادرمونش چی میشه ؟ گفت پدری مادری کسی رو نداری ؟ گفتم نه ! گفت ورش دار ببرش خونه ! دیگه نمیشه براش کاری کرد ! نه کلیه براش مونده نه کبد نه خون نه چیزی!

فقط بهش نگاه می کردم که یه نگاهی به خواهرم کرد و بعد آروم به من گفت این اصلاً نمی گفت دردی چیزی داره ؟!! گفتم نه ! گفت ناله ای چیزی تو خونه نمی کرد ؟ گفتم نه ! گفت اصلاً !! بعد دوباره یه نگاهی به حشمت کرد و گفت طفل معصوم چه جوری تحمل میکرده ؟!!

اصلاً باورم نمی شد ! یعنی داشت بهم راست می گفت ؟! یا داشت دست به سرم می کرد ؟ گفتم گور پدرشون ! فردا می برمش یه دکتره دیگه.

پتو رو پیچیدم دور حشمت که یه پرستار اومد و گفت یه آمبولانس دم در واستاده . خواهرت رو با اون ببر خونه . دیگه شک افتاد تو دلم ! نکنه راست می گفتن ؟! نکنه حشمت طوریش بشه ؟! خلاصه کمک کردن و حشمت رو با یه صندلی گذاشتنش تو آمبولانس و منم نشستم بغلش و حرکت کردیم . دم خونه که رسیدیم رانندهه اومد کمک کرد و با همدیگه حشمت رو بردیمش تو و خوابوندیمش سر جاش . وقتی رانندهه خواست بره ، دم در دو تا پاکت داد دستم و گفت اینا رو بچه های بیمارستان دادن . بپز بده بخوره . میوه م هس . آب شو بگیر بده بهش! اینو گفت و سوار آمبولانس شد و رفت . راستش خیلی جا خورده بودم ! تو دلم خالی شده بود ! یه خرده همونجا واستادم و فکر کردم . عقلم به هیچی نمیرسید ! یعنی باید چیکار می کردم ؟!!

داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بابام اومد پیشم و گفت " حالش خیلی بده ! دکتره چی گفت ؟" گفتم فردا میبرمش یه دکتره دیگه . فعلا بذار یه غذایی چیزی براش درست کنم که گشنه س"!

تو پاکت ها رو نگاه کردم . یه مرغ بود با پرتقال و نارنگی . زود رفتم و مرغ رو بار گذاشتم و آب چند تا پرتقال رو گرفتم و آروم حشمت رو نشوندم و کم کم بهش دادم بخوره . هر یه قلپ که می خورد ، می گفت به حکمت م بده ! خودتم بخور ! به بابام بده ! طفل معصوم تنهایی از گلوش پایین نمی رفت!

خلاصه تا مرغ پخت و زود آبش رو ریختم تو یه لیوان و دوباره بلندش کردم با دادم بهش . شاید بعد از یه سال ، یه سال و نیم بود که مزه مرغ و آب مرغ رو می چشید ! اما چه فایده ؟! هنوز دو تا لقمه بهش از گوشت مرغ نداده بودم که همه ش رو برگردوند ! طفل معصوم با اون حالش ، میخواست از جاش بلند بشه که رختخوابش رو تمیز کنه اما جون به تنش نمونده بود!

به زور خوابوندمش و با حکمت کمک کردیم و رختخوابش رو تمیز کردیم . دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم ! همونجا بغل رختخوابش نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم . همه ش خدا خدا میکردم زودتر صبح بشه و ورش دارم و ببرمش یه بیمارستان دیگه!

ساعت حدود سه، سه و نیم بود . حکمت و بابام خوابیده بودن . حشمت م خوابش برده بود . منم همونجوری نشسته بودم و فکر می کردم که یه مرتبه چشماشو واکرد و تا منو دید گفت " داداش می ترسم ." گفتم نترس قربونت برم . داداش اینجاس ! گفت " سردمه " زود یه پتو انداختم روش که یه خرده بهم نگاه کرد و گفت " خواب مامان رو دیدم ." گفتم خیره انشأالله ! حتما زود خوب میشی ! گفت " اومده بود و میخواست منو با خودش ببره !" گفتم مرده رو تو خواب دیدن خوبه ، یه خورده ساکت شد و بعد گفت " داداش از من که ناراضی نیستی ؟" گفتم نه عزیزم ! چرا ناراضی باشم ؟ گفت " من همیشه درسامو خوب خوندم که زحمتای تو هدر نره !" گفتم میدونم قربونت برم ، تو خوانومی انشاالله زودتر خوب میشیٔ بازم میری مدرسه و به درس و مشق ت میرسی و واسه خودت یه خانوم دکتر

خوشگل میشی ! دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت " داداش یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشیٔ ؟" گفتم نه عزیزم ، بپرس . گفت " موز چه مزه ای داره ؟"

"اینو که گفت یه مرتبه صدای هق هق اومد ! برگشتم طرف کامیار که دیدم داره گریه می کنه ! خودم بغض تو گلومو گرفته بود اما انتظار نداشتم که کامیار با اون روحیه ش اول شروع کنه"!

نصرت یه نگاهی به کامیار کرد و همونجور که خودشم گریه میکرد گفت"

_فهمیدی چی ازم پرسید ؟! فهمیدی چه حالی داشتم؟! کاشکی حداقل اون موقع خودم مزه ش رو میدونستم چیه که بهش راستش رو می گفتم اما خودمم تا اون موقع موز نخورده بودم ! الکی بهش گفتم یه مزه ای عین پرتقال داره یه کم شیرین تره !.گفت " پس اونجور که دوستام می گفتن خوشمزه ، خوشمزه نیس ؟!" گفتم نه حشمت جون !

اونطوری ام نیس ! یه نگاهی بهم کرد وگفت " داداش بلندم کن " گفتم چیکار داری ؟ گفت " میخوام حکمت رو ببینم " آروم بلندش کردم و یه نگاهی به حکمت کرد و یه نگاهی به بابام و گفت " یه وقت داداش نکنه بذاری حکمت درسش رو ول کنه ها !" گفتم هیچکدوم درس تونو ول نمی کنین !حالا بخواب تا چند ساعت دیگه که صبح بشه می برمت یه بیمارستان دیگه که چهار تا آمپول بهت بزنن ، خوب خوب بشی! یه خرده سرشو انداخت پایین و بعد یه مرتبه دست انداخت دور گردنم و بغلم کرد ! منم بغلش کردم . دیدم ولم نمیکنه ! گفتم ترسیده داره گریه میکنه ! تکون نخوردم تا یه خورده آروم تربشه . یه مرتبه با دستاش یه فشار محکم به گردنم داد و یه نفس خیلی خیلی بلند کشید و دستاش شل شد ! تند دستاشو آوردم پایین و نگاهش کردم ! دیدم رنگ و روش جا اومده ! فکر کردم شفا پیدا کرده اما دیدم تنش سنگین و شل و لخته ! دو تا تکونش دادم و داد زدم حشمت ! حشمت ! اما انگار نه انگار ! طفل معصوم تو همون بغلم تموم کرده بود ! اون فشاری که با دستاش به گردنم داد ، جون بود که از تنش اومد بیرون!

"منم شروع کردم به گریه کردن ! یه نگاهی به دوتایی مون کرد و گفت"

_اگه بدونین چه دردی داره که خواهر ده دوازده ساله آدم تو بغلش جون بده ؟!

"کامیار اشک ها شو پاک کرد و سه تا سیگار روشن کرد و یکی یه دونه داد بهمون و دیگه بی صدا و بی حرف شروع کردیم به کشیدن.

قسمتی از رمان گندم بود .... من رمان گندمو خیلی دوس دارم. 

رها وقتی اینو خونده بوده گریش می گیره ولی من نه... 

برای دانلود می زارمش ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد