ساعت
حدود 10 شب مسافرکش بدون مسافر داشت می رفت،
کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه.
کنار میزنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی
جلو می نشینه یه دقیقه بعد از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می
گه: نه…
راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می
داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟
راننده می گه: نه. شما!؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم.. راننده می گه: برو بابا!
اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی
حرف می زنین؟ راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه…
بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند...!!!
چه مشنگ بود طرف....![](http://www.blogsky.com/images/smileys/007.gif)
آره............طرف دقیقا مثل تو بوده
بی شخصیت...!!
من؟؟؟
اگه کتابو بهت دادم...
اگه بهت توآیلایتو دادم
چرا؟؟؟![](http://www.blogsky.com/images/smileys/001.gif)
توروخدا....
حالا ببینم چی میشه
میدی؟؟؟
وای جیگر عاشقتم....
توآیلایت چی شد؟
از بیشخصیت رسیدیم به عاشقتم؟واقعا که...
بخاطر اون حرفت که بهم گفتی مشنگه شبیه توئه گفتم
رابین...
مشنگها کسایین گه جادوگر نیستن !خوبت شد؟
تو هم منتظر فرصت بودیااا...
اصلا نگران نباش ....
توایلایت با من!!
عاشقتم.....
دانلود کتاباشم با من فقط به زبان اصلی دانلود میکنم.تو گوگل خودت ترنسلیتش کن