لجم می گیرد، می دانم اگر تا صبح هم این سوالها را تکرار کنم، باز هم جوابی نمی دهی با حرص داد میزنم:
- لجباز یکپای کچل!
شب ادامه دارد و جوابت همچنان سکوت است و سکوت!
سکوتت این بار خیلی طولانی شده. بدون اینکه نگاهت کنم ـ مثلا قهرم ـ با لحنی که دلخوریم را نشانت بدهم میگویم:
- اگه حرف نزنی میرما!
خمیازه عمیقی میکشی، دهانت تا انتها باز می شود جوری که فکر میکنم همه ماه را یکجا می خواهی ببلعی.
وقتی کنار تو بودم مترسک! دنیا برایم دوستداشتنیتر میشد. ترسم از بین میرفت و جایش را هزاران سؤال عجیبوغریب میگرفت که همیشه برایشان جواب داشتی. اما حالا در زندگیم چیزی گم شده است. نه سؤالی دارم و نه کسی که برایش پاسخی داشته باشد. مثل اینکه چیزی که از آن میترسیدم بر سرم آمده است. من بزرگ شدهام مترسک!
این تکه هایی از نوشته سکوت بود
بقیشو گذاشتم تو ادامه مطلب
خودم امروز اینفدر حرص خوردم که چرا حرف زدم نمیدونم این چطوری جلوم ظاهرشد
آن شب بهاری را به یاد بیاور مترسک!. همان شبی که بیخوابی به سرم زد و نیمه شب با پای برهنه به سراغت آمدم. کنارت روی علفها دراز کشیدم. آسمان آنقدر آبی بود که حتی تاریکی شب هم نمیتوانست آن را بپوشاند.
ـ صدای جیرجیرکها را میشنوی مترسک!؟
ـ …
- چرا حرف نمیزنی؟ خوابی؟
ـ …
ـ آخه تو چرا همیشه به آسمون نگاه میکنی.
ـ نمیدانم، اما از وقتی یادم میآید آسمان را بیشتر را از زمین دوست داشتم. شاید آنچه من بهدنبالش هستم از آسمان میآید.
ـ اون چیه؟ کیه؟
ـ …
کی میاد؟
ـ …
لجم می گیرد، می دانم اگر تا صبح هم این سوالها را تکرار کنم، باز هم جوابی نمی دهی با حرص داد میزنم:
- لجباز یکپای کچل!
شب ادامه دارد و جوابت همچنان سکوت است و سکوت!
حالا که بزرگ شده ام، سکوت را فهمیده ام .اما اینجا زندگی همیشه با صدای قیژ قیژ خشک و سردی، مدام و پیوسته به پیش می رود. انگار که در تهیگاه یک چرخ دنده بزرگ زندگی میکنم. بعضی وقتها که به مرز دیوانگی می رسم، از شهر می گریزم و پناه می آورم به کودکیم. می آیم به همین دشت و دراز می کشم همان جایی که زمانی، مثل یک درخت از زمین سبز شده بودی. تکیه میدهم به پای چوبیت و منتظر می مانم تا برایم حرف بزنی.
حالا که از سی سالگی گذشته ام، حالا که بزرگ شده ام، می دانم که درک سکوت نوعی فضیلت است، می دانم که در سکوت رازیست از جنس خودش، یک راز ساکتِ سر به مهر که هیچ وقت گشوده نمی شود.
مترسک! حالا معنای تمام چیزهایی که در هفت سالگیم می گفتی، درک می کنم . اما یک چیز را هنوز نمی دانم، چیزی که عذابم می دهد:
چرا ما آدمها زود بزرگ می شویم و دیر می فهمیم؟
سکوتت این بار خیلی طولانی شده. بدون اینکه نگاهت کنم ـ مثلا قهرم ـ با لحنی که دلخوریم را نشانت بدهم میگویم:
- اگه حرف نزنی میرما!
خمیازه عمیقی میکشی، دهانت تا انتها باز می شود جوری که فکر میکنم همه ماه را یکجا می خواهی ببلعی.
- می دانی پسر!؟ سکوت شبیه ترین چیز به حقیقت است. نمی شود به آن اشاره کرد،اگر بگویی: عجب سکوت زیبایی! سکوت میمیرد. حقیقت هم به همین اندازه شکننده است.
روزی بادی که از سرزمین چین آمده بود برایم داستانی تعریف کرد که یک شب فیلسوف بزرگی شاگردانش را در یک بیابان دور، جمع کرده بود تا سکوت را به آنان بیاموزد، فیلسوف با حرارت در مورد سکوت حرف می زد و می گفت:
به این سکوت عمیق گوش فرا دهید و خود را در آن غرق سازید تا رازهای خلقت بر شما گشوده شود. هر چه راز و رمز در این جهان لا یتناهی است، در همین سکوت نهفته است. گوش فرا دهید تا نجوای یگانه هستی را بشنوید...
شاگردان با دقت به حرف های استاد گوش می کردند و با دهان باز و چشمان گرد شده منتظر بودندتا هر لحظه حقایق ناگشوده هستی بر آنان آشکار شود که ناگهان از دل تاریکی فریادی به گوش رسید:
- تو در مورد کدام سکوت حرف میزنی؟ همان لحظه که تو به این بیابان پا گذاشتی سکوت هم از اینجا کوچ کرد. سکوت جایی است که تو نباشی ابله!
این حرفها را دیوانه ای گفت که سالهای سال، تک و تنها، در سکوت آن بیابان زندگی کرده بود. بعد از مدتها این اولین جمله ای بود که از دهانش خارج می شد.
فیلسوف به ناگاه ساکت شد و دیگر کلامی از دهانش بیرون نیامد و تا آخر عمر، مثل سنگ ساکن و بی صدا شد، یک کرو لال مادرزاد، غرق شده درمکاشفه ای ابدی،
علفها، خیس و سردند، پشتم کرخت و بی حس شده است. دارد سردم میشود. مینشینم و زانوهایم را بغل میکنم. سکوت است و سیاهی، فقط جیرجیرکها آواز میخوانند.
ـ مترسک! تو میدونی چرا جیرجیرکها همیشه دارن میخونن؟
ـ به همان دلیل که تو همیشه سوالهای عجیب و غریب می پرسی!.
می خندی و باز به آسمان نگاه می کنی.
تکیه می دهم به پای چوبیت و سعی میکنم سکوت را بفهمم.
شب آرام است و سنگین. انگار خود شب هم به خواب رفته است. ستارهها همه جا را اشغال کردهاند و مدام به زمین چشمک میزنند. هنوز نمیدانم این همه ستاره را خدا برای چه خلق کرده است. آیا مهتاب برای آسمان شب کافی نبود؟ همانطور که خورشید برای آسمان روز؟
نسیمی آرام از کنارمان رد میشود، علفها تا کمر خم میشوند. دشت میجنبد. موجی رقصکنان تا انتهای دشت میرود و در سیاهی گم میشود. خشخش علفها میترساندم. مجبور به حرفزدن میشوم.
ـ مترسک! تو هم مثل من شبها دلت میگیره؟
نگاهت را از آسمان میگیری و به من چشم میدوزی. صورت سفیدت در مهتاب میدرخشد. زغال را از کنار پای چوبیت برمیدارم و دوچشم میکشم که به من زلزدهاند. هرچه سعی میکنم نمیتوانم لبخند بر صورتت بکشم. بیخیال میشوم. مینشینم و منتظر میمانم تا حرف بزنی.
ـ شب تاریک است و سکوت تاریکیاش را عمیقتر میکند. با این وجود فقط در شبهاست که آدمها میتوانند دورترین نقاط دنیا را ببینند. میبینی آن ستارهها را؟ آنها دورترین نقاطیاند که آدمها میتوانند ببینند. اما روز با آنکه خورشید همه جا را روشن میکند آدمها فقط میتوانند اطرافشان را ببینند. درختها، تپهها، و حداکثر کوهها. نور برای دیدن لازم است، اما کافی نیست. حتی بعضیوقتها خود نور کورکننده میشود.
آدمها فقط شبها که کرانههای جهان به رویشان گشوده میشود، میفهمند که دنیا چقدر بیانتهاست و خودشان چقدر کوچک و ناچیزند و در این دنیای بزرگ تنهایی آدمها هم هی باد میکند وبزرگتر میشود. آن وقت دلشان میگیرد. سکوت میکنند و در رویاهای خود غرق میشوند. آدمها از این دنیای بی انتها ی ناشناخته به دنیای درونشان پناه میبرند. مثل کودکی که در آغوش مادرش آرام میگیرد.
کمی سکوت میکنی. نگاهت را به روی دشت میکشانی و ادامه میدهی.
ـ نگاه کن. ببین چطور مهتاب همه چیز را درخشان کرده است. نور مهتاب نرم و بیصدا بر اجسام مینشیند و آرام در آنها نفوذ میکند و ذاتشان را آشکار میسازد. اما نور خورشید تیز و شتابزده به پوستة اشیا برخورد میکند و منعکس میشود و آنچه به ما نشان میدهد، فقط شکل ظاهری است. مهتاب دنیای دیگری را بر ما آشکار می کند که در روز تاریک است. دنیایی که باید در سکوت و سیاهی شب تماشایش کنیم.
وقتی کنار تو بودم مترسک! دنیا برایم دوستداشتنیتر میشد. ترسم از بین میرفت و جایش را هزاران سؤال عجیبوغریب میگرفت که همیشه برایشان جواب داشتی. اما حالا در زندگیم چیزی گم شده است. نه سؤالی دارم و نه کسی که برایش پاسخی داشته باشد. مثل اینکه چیزی که از آن میترسیدم بر سرم آمده است. من بزرگ شدهام مترسک!