می دویدم. اما به کجا؟ خودم هم نمی دانستم
مقصد چیست؟
آری واقعا مقصد چیست ؟ چرا می دوم؟ نمی دانم
آری زندگی بی معنیست زندگی هیچ است پوچ
ایستادم به اطراف نگریستم کجا بودم؟ آنجا آشنا
بود بیاد آوردم. آنجا قسمتی از خاطراتم بود بلی
من در خاطراتم به سر میبردم من در گذشته بودم.
از زمان عقب مانده دلشکسته بودم. نباید این گونه
میشد کمی بیشتر ایستادم. چشمانم را بستم و
به یاد آوردم که کیستم چه هدفی دارم سپس حرکت
کردم از گذشته رها شدم به حال بر گشتم
الان این منم قدم بر میدارم نه آهسته نه کند الان
میدانم کیستم و چه مقصدی دارم
گاهی برای رسیدن به آرزو باید ایستاد کمی تامل کرد
سپس راه افتاد گاهی همین ایستادن ها آدم را جلو می اندازد
خوش به حالت.
من که چند وقته توقف کردم اما نه از گذشته ام یادم میاد که چرا می دویدم, نه می دونم الآن باید کدوم طرف برم ,اصلاً چرا باید زندگی کنم.
خیلی قشنگ بود
خودت گفتین؟
حتما ادامه بدین به شعر گفتن