ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı
ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

ıllıllı25ⓕⓐⓡⓐⓡⓨıllıllı

داستان...

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم...

 تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نیازفوری به قلب داشت.

از پسر خبری نبود.

  

دختر با خودش می گفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.ولی این بود اون حرفات.حتی برای دیدنم هم نیومدی.شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد.دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت:نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید.درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم.پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم.امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود.اون قلبشو به دختر داده بود.

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.

و به خودش گفت: چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.

نظرات 6 + ارسال نظر
آوای حرکت چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:51 http://freenotion.blogsky.com

فَرُز الحسین! حسین را زیارت کن در خیمه گاه زینب(س)...

هر طور می شود باید رفت

عاشورایی دیگر در راه است...

سام پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 00:23 http://www.havayetora.blogsky.com

این قصه من خیلی دوس دارم مخصوصا روی این بکراند سبز

خواهش
یه نکته: هر کسی به رابینه من توهین کنه بد میبینه،از ما گفتن بود
حق توهین به هیچ کدوم از نویسنده هارو ندارید
اون پسوندم خودش گذاشته
اگه جنبه ندارید نیاید تو این وب

joseph پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:00 http://thelife7.blogsky.com

دیگر بوی خــــــــاک به مشامم می رسد ...

وقتش رسیده که دستمان را به خــــــــاک سرد پسپاریم ...

به راستی چه آرامشی دارد این خاک سرد ...

میخواهم با خــــــــــاک خوب انتـــــــــهای قصه ام حرف بزنم ...

کنارش بخوابم و با او دل وا کنم

اوست که نجوایم را می شنود ...

میخواهم با خـــــــــاک خوب انتــــــــهای قصه ام آشتی کنم ...

باشد تا روزی که به رویم ریخت ...

سنگینی وجودش مرا نشکند ...

....................................

منتظر حضور گرمتون به وبلاگم هستم
:)

hasti پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 18:18 http://dokhtarshomal.blogsky.com/

حالم بدههههههههه

چرا؟

hasti پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 18:38 http://dokhtarshomal.blogsky.com/

یه نفرحاموبدکرده
خیییلییی نامردهههه

بمیرم....

hasti جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 14:34 http://dokhtarshomal.blogsky.com/

اینکه بهش عادت کنی خیلی بده اینکه نتونی نبودشوتحمل کنی....
ولی من بایدبتونم!

انشاالله میتونی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد